کابوس تنهایی
و دودی که آتش نمی گیرد
آه سیگار!
...
رفتنت را باور می کنم
بازگشتت تردید بر نمی دارد
حضورت اما
تنها حقیقت زنده گیست
...
یوگا
آرامش محض
چشم هایم را بستم
باز هم تو بودی!
...
خبری نیست از چشم پتکان
هنوز می پالی ام؟
اینجایم، وسط تنهایی
...
گیسوان افتاده ام
بر شانه هایت
مرداب های ترس را درهم می شکست
ماندگاری آدینه روز های خوب
چکیده ی خاطرات مرحوم اند...
...
افسوس
بی وفایی ست
تنها سهم من
از تو
...
مدفون می کنم درد ها یم را
چیدمان هدیه ی در درون خاک
مگر درک کنی
هستی ام را پس از مرگ
...
من و درخت و نور
در پاتوق جنگل
بوسه زدآفتاب دستانم را
پرنده ای با احساس نا به فرجام یک دوست
مرا به میهمانی صداقت فراخواند
طبیعت با نگاه ژرفی بر آستانه ای ما لبخند می زد
گام هایم را بر چشم می گذاشت
سبزه های وحش
بی تاب در لحظه هایی که فریاد زدم
من زیبا ترین بانوی جهانم!
...
کابوس های من، خواب های آرام توست
دردهایم بهای لذتت
خط تقدیر کشیدی بر تنگنای فاصله ها
اما من هنوز امیدوارم
پیر میشوم در انتظار روزهای بی پایان
لعنت به روزگار
...
می بوسمت دیوار!
بهتر تر از تو شخصیتی ندیده ام
...
در دشت های سرگردان
لاله های عاشق
می رویند
...
کوه در برابر دشواری
استوار می ماند
کی می توان شکافت قلبت را؟
دست مریزاد به این متانت!
...
بغض گلویم ترکید
اما،
سنگینی دل هنوز برجاست
...
چه با متانت و بی باک
چه عاشقانه و معصوم
در کوچه های بی کسی فریاد می زدی:
گل سرشوی به نان قاق!
...
قاب عکست را نیافتم
کنار ساعت
در توازن یک خط
تقدیر می نوشت...
فاصله های زمان را
که تنگ تر از رابطه ها بود
...
گیتار شکسته
بیماری نواختن دارد
انگشتانم از درد
...
انسان های مجازی
درد رهسپار است و...
مرگ توقف نمی کند
...
پاکی ات برف
عاطفه ات سرد
آب می شوی مرد!
...
دست هایم بر گردنت آویخت
دست های متحرک...
داغ بوسه ها بر گردنم
نشانه ایست
از عشق وحشی یک مرد
که در نا به فرجام می ماند
...
تو ای آدینه مرد پاک زاد و مهر
پلنگ سرخ روی دشت
هردم، در نبرد پر حصار و سرد
سنگین است و می پایی
می دانی؟
سنگین است و می پایی
می دانی؟
برایت از ورای جان و دل
تا سال ها امید های خوب و مهران
آرزو دارم
تو در ذهنم فرامرز تمنایی
سخاوتمند با درکی و دل آشفته
و رنجیده یی
و رنجیده یی
در روزگار پار و هم در لحظه های حال
مگر افسوس از تو سر نمی آرند
بیا بشتاب
بن بست را بشکن
نظر افگن به این دخت خراسان سرزمین مهر
با هم در کنار و...
با همه بودن
با همه بودن
طلوع سبز خواهی شد
...
نگاه کن!
چقدر پیر شده ایم
در پناه گاه بازمانده گان تاریخ
چرخش سیاه چال ها در اطراف شهر
محافظین سال و قرن اند
از تو دورم
از تو دورم
سوگند به کوه
گم شده ام در جستجویت
هنوز خواهشی دارد این دل
هنوز در من نمرده است امید فرداهای دور
می اندیشد به تو
هوای تو دارد
چگونه تسلی دهم دل را
فرا گرفته ای مرا
آزادی!
...
ایستاده ی در برابر آیینه
منحنی های سرخیست
که بر قاز گردنت ترسیم شده اند
آه عشق!
...
نفسم را
ژرف تر از هواست
حضورت!
...
آیه های پیهم
با کنش های فرومایه
نازل می شوند بر من
آهای اکروبات سوم!
من خدایم با تمام زنانه گیم
در خود فرو برو
شکننده تر از غرورت باش
درنگی در کار نیست
بشناس مرا
من ژرف ترین موجود هستی ام
...
مرده ها بیدارند
ارواح خواب ندارد امشب
فریاد هاشان به قله های ماه می رسد
موج می زند در آسمان
خبر داری که زنی را می سوزانند
و در آن سوی خط
حوا
در وحشت و سکوت می میرد
می نالم از این درد
که میراث بازمانده گان تاریخ من است
زنانگی ام را به باد فراموشی سپردم
تا گناه نکنند
اما تنم بهای لذت شان بود
تا گناه نکنند
اما تنم بهای لذت شان بود
روزگار فریبکارانه قدم می زند در من
اینجا
هویتم را دست دوم پنداشته اند
...
گیسوانم وزید در
باد
کفش هایم را جا گذاشتم
برچیدم دو گوشه ی دامن
دوان – دوان
آغوشت را باز کن
من آمدم
بهار!
...
تو در آغاز
تو در فرجام
تو در هنگام محض عشق
مرا بی انتها بودی
مگر اکنون
در این حیرتگه مرموز
در این کابوس تنهایی
به یاد روزهای آشنایی ها
می اندیشم...
...
حلق آویز شد دست هایم
قامتت اما
هنوز خم نگشت
...
جاده را تسخیر کردم
لحظه یی در انتظار
باد وقتی
در کنار باد بانک ها رسید
یک صدا بر حیله ام خندید و رفت
...
دوستم داشت
مردی از تبار سنگ
مردی از تبار سنگ
بار ها دکمه ی پیراهنم باز کرد
دکمه ی قلبم هر گز
...
تنها ترا
مست و الست
مست و الست
بوسه می کنم
زیرا غرور من
تصویر توست
آیینه هی هستی ام به عشق
...
باز آمدم به نیل
از قلب صخره ها
از بام قله های بلند سپید ماه
ریزم فوج - فوج
طوفان آبشار
دریای بی کرانه ای از صلح و دوستی
با موج های آبی و آرام و خوش نما
آنگاه، کنار ساحل بی انتهای عشق
جاوید می شوم
...
هراسم از
وحشت روزیست
که رهزنان آزادی
سکان قدرت در دست گیرند
بمیرانند هویت انسان را
در حصار عبور ناپذیر تبعید
نگذار
قربانی تبعید شوند رویاهایت
بشتاب
بشتاب
روزی
خواهی درخشید!
...
مرا به قدردانی بدرقه کن
برای پاسبانی از غم ها
با همین بودن و نبودن ها
با همان باید و نباید ها
به فرا خوان خواست های تنت
برای دستگیری درهر کار
برای روشنی سرد اجاق های سیاه
برای پختن هر قرص نانی شام و پگاه
برای سوختنم باک و پاک در آتش
برای تو- برای تو
دیگر به غیرت نا مردی ات
هیبت کن
مرا که خوب توانی به دست خود لت کن
که سهم من چنین پنداشتی
که من زنم
برای درد و مرگ پنهانم
چه کسی درک می تواند کرد؟
چه کسی را سعود می خواهد؟
برای خاطر درکم چون خدا باشد
او به من خیلی آشنا باشد
یا که از نوع جنس ما باشد
...
نشسته یی
در فراسوی جنگل
و بوی حنا می آید
از ترنم باران
درختان هم نوا
آغوش گشوده اند
و تو
تنهایی ات را
و تو
تنهایی ات را
با شعر پاییزی
تفسیر می کنی
تفسیر می کنی
...
در نخستین فصل
تکرار میشوم
شگفتی های این شهر را می شناسم
از واپسین سال های قرن
قدم میزنم در خیابان های سردش
هیاهوی مردم، یوغ های سرکش
بیزارم
بیزارم از درد، از خشونت
مثل سگ
مثل سال های پار سیاه...
پژمردن را بگیر
تازه شدن می خواهم
...
ایستاده ام
در میان جاده ی تنهایی
سگ ها
به سویم پوزخند می زنند
باز خواهی گشت؟!
...
من و قهوه و میز
هم خوان شدیم
جناب رفته است
...
آزاد کن مرا
از بند های عاطفه
دست هایم
دیگر
زندانی شدن نمی خواهند
...
قدم هایت
سجده گاه دیرین من است
تا به خدا برسم
مادر!
...
باد در لا به لای گیسوانم
می وزد
حس می کنم
نوازش دستانت را
...
سنگسار شدم
به جرم دوست داشتن
لعنت به حکم!
...
هوای سرد
دستکش های گلابی
حس گرمی و مهربانی های دیرینه ات
در من تازه می شود
...
بار ها فکر کردن
حس کردن
هستی اش در تار و پودم
نفسش بند در نفسم
نفسش بند در نفسم
در درون وجودم
کالبد کوچکی یست
از آغاز نوزادی
نه ماه انتظار بر سیر روزها
و بیداری شب ها
او آسوده خوابد
و با من از فرا زبان سخن می گوید
می دانمو با من از فرا زبان سخن می گوید
لبانش طبع شعر دارد
او نیز شعر گوید
از حریم حجره ی خداوند
و شاعری از پرده ه پنهان
...
در فاصله ی مردن تا گور
زنده گی کردم
در تو!
...
در آیینه دنبال چی می گردی؟
همه سنگ است، سرد
و تنگ نگاه
...
پرواز را توقف مده
آسمان بن بست ندارد
...
آیینه های نامانوس
قلب های شکسته
و تاوان عشق
منظرم را فرا گرفته است
No comments:
Post a Comment